خلاصه داستان قسمت ۱۳ سریال سوجان از شبکه یک سیما + عکس
در این مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد خلاصه داستان قسمت ۱۳ سریال سوجان را برایتان آماده کرده ایم.
در این مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد خلاصه داستان قسمت ۱۳ سریال سوجان را برایتان آماده کرده ایم. این سریال روایتگر زندگی در سالهای ۱۳۱۰ تا ۱۳۵۷ است و با محوریت شخصیت مقاوم زن ایرانی و اهمیت نهاد خانواده ساخته میشود. قصه بیشتر بر پایه زندگی سوجان، دختری گیلانی است که در همین دوران بخشهای مهمی از تاریخ معاصر ایران و گیلان هم روایت میشود. این سریال که بیش از ۶۰ قسمت آن تهیه شده، روی آنتن میرود، عنوان شده بود این سریال در پنج فصل و تقریبا ۳۰۰ قسمت ساخته میشود. این سریال هرشب رأس ساعت ۲۲:۱۵ بر روی آنتن یک سیما می رود.
خلاصه داستان قسمت ۱۳ سریال سوجان
مادرجون شروع کرده برای سوجان داستان تعریف کردن. "امیر و بانو به مسیر خودشون ادامه میدن. تو جنگل بانو نگران حال پدرانشون هستن بانو میگه پدرهامون دیگه با اون سینه ها نمیتونن نفس بکشن و زندگی کنن! امیر میگه به حسابش میرسیم. آدم های خان نزدیکشون شدن و امیر میره پیش بانو و میگه آدم های خان اومدن باید سریع بریم سپس تا یه جایی میرن و بهش میگه تو این اسب منو بردار برو پایین تا من بیام." مادرجون در حال داستان گفتنه که سوجان مینویسه او صدایی از بیرون میشنوه و میگه چخبر شده؟ سوجان میره بیرون و به داخل میره و میگه شما همینجا باشین مادرجان من بزم ببینم چیشده میام. او تو حیاط با پدرش روبرو میشه که میپرسه چخبر شده؟ اسفندیار میگه انگاری خونه انیس اینا آتیش گرفته بعد از فوت مصطفی این اتفاق دیگه خیلی بزرگ بود واسشون! و همگی به اونجا میرن تا کمک کنن آتیش خاموش بشه.
سوجان و شهین و بقیه در حال آروم کردن انیس و مادرش مرضیه هستن و مردها هم سعی میکنن آتیشو خاموش کنن. انیس و مرضیه گریه میکنن و میگن بدبخت شدیم همه چیزمون سوخت! بیچاره شدیم! خسروخان میگه گریه کردن بسه دیگه درست میکنیم اسفندیار میگه یکی بهترشو میسازیم واستون نگران نباشین. بعد از خاموش شدن آتیش خسروخان میپرسه چجوری اینجوری شد؟ انیس میگه انگاری مادرم داشت غذا درست میکرد روی چراغ که افتاد روی فرش جوری همه جا شروع کرد به آتیش گرفتن که حتی وقت نکردیم سه جلدامونو برداریم! خسروخان و شهین دلداریش میدن و میگن نگران نباشین همه چیزو درست میکنیم بهتر از قبل بشه. فردای آن روز انیس و مرضیه مادرش در حال جمع و جور کردن خونه سوخته شده هستن تا ببینن چیزی سالم مونده یا نه.
انیس میگه که خسروخان خواسته بریم اونجا تا خونه ساخته بشه مرضیه با کلافگی و ناراحتی میگه باز جیره خور اون خسرخان نزول خور شدیم! اونا باهم بحث میکنن که انیس میگه من رفتم تو هم هروقت خواستی بیا سپس میره. سوجان از مادرش پول گرفته تا قرض قربانو بده بهش سپس میره دم در خانه عمو اسکندر و به قربان میگه بیا بیرون حرف بزنیم مادر قربان تعارف میکنه بیاد داخل و میگه چرا بیرون؟ سوجان عجله داشتنشو بهونه میکنه و بیرون با قربان حرف میزنه و بهش پولو میده و میگه اینو بگیر برو قرضتو به پرویز پس بده قربان میگه اینو از کجا آوردی؟ سوجان میگه از مادرهوا گرفتم برو اینو به پرویز بده و دیگه هم ازش پول قرض نکن! قربان میگه چشم سپس سوجان بهش میگه من خودمم میام اونجا تا ببینم پولو میدی تموم میشه یا نه قربان قبول میکنه سپس قربان میره به پدر و مادرش میگه که میخوام برم یه سر خونه سوجان سریع میام سپس میرن.
تو مسیر قربان از سوجان میخواد تا اونجا نیاد سوجان میگه چرا؟ قربان میگه خوب میخوای بیای اونجا کوچیک شدن منو جلوی اونا ببینی؟ خوب زشته دیگه مردی گفتن زنی گفتن! بیای اونجا که چی؟ سوجان میگه خیلی خوب نمیام ولی باید قول بدی که دفعه آخرت بوده! قربان میگه چشم قول میدم سپس سوجان میره و از هم جدا میشن. سهراب دفتر مهمانخانه را ساخته و به خسروخان میگه اینم دفتر که سر قولی که بهتون دادم واسه تحویلش عمل کردم خسروخان ازش تشکر میکنه و دوباره بهش میگه من هنوز سر حرفم هستما! ویلاسازی! سهراب میگه فعلا که باید برم برای ماهیگیری خسروخان میگه بعد از ناهار میری دیگه؟ منم میام اون موقع سپس راهی میشن. خسروخان سفارش داده تا برن واسه دفتر مهانخانه میز و صندلی و وسایل بخرن.
پرویز رفته پیشش و میگه واسه چیه این میز و صندلیا؟ او میگه واسه دفتر مهانخانه بالاخره باید یه ظاهری دهن پر کن داشته باشه! پرویز میگه آهان پس از اون لحاظ سپس بهش میگه باباجان شما زیادی به این انیس رو ندادین؟ خسروخان عصبی میشه و ازش میخواد فضولی نکنه! افسر اومده اونجا و با خسرو تو اتاق حرف میزنه خسورخان طبق معامله ای که باهم داشتن پولی بهش میده که او بهش میگه این خدایی کمه خسروخان شما ببینین چقدر سخت بوده پرونده مرحوم مصطفی را که بستم! خسروخان بهش یه مقدار دیگه پول میده و میگ این آخرشه من اگه خواستم بسته بشه واسه این بود که پای مأمور به روستامون باز نشه!
انیس همان موقع میاد اونجا و میگه که همه جارو تمیز کردم خسروخان افسر اونو میبینه و لبخندی میزنه و ازش خوشش میاد که خسروخان بهش میگه انیس خانم دختر مرحوم مصطفی هستن که الان خونه من میمونن فهمیدی؟ سپس بهش میگه حالا میتونی بری! افسر میره که خسروخان از انیس میخواد دیگه جلوی بقیه تمیزکاری و جارو نکشه. شب سوجان یا کلافگی و ناراحتی کتاب هاشو توی قفسه ها میچینه که مادرجون میپرسه چرا انقدر عصبی؟ او میگه احساس میکنم این آخرین بهار زندگیمه مادرجون میگه واسه اینکه مدرسه تموم شد؟ او دلداریش میده و میگه توکل کن به خدا خودش راهو بهت نشون میده و حواسش هست که بیاره نری! سوجان دلش گرم میشه و او را در آغوش میگیره....
نظر شما